آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۱۳۴۰
۱۰:۵۶

۱۴۰۴/۰۷/۰۷
قصه‌های بی نام قهرمانان...

مروارید‌های سفید 

در نخستین روز مهر و هفته دفاع مقدس، راوی خاطراتی از جبهه را با دانش‌آموزان و دانشجویان در میان می‌گذارد. «زینب محمدی»، فرزند یکی از جانبازان، با پرسشی ساده پدرش را به دنیای خاطرات جنگ می‌برد؛ جایی که اشک، سکوت، و یاد لاله‌های پرپر شده، فضای خانه را پر می‌کند. پدر، با چشمانی پر از «مروارید‌های سفید»، از خلوص جبهه، داغ مادران، و آرمان شهدا می‌گوید. زینب در پایان، با افتخار از پدرش یاد می‌کند: مجروحی از جنس ایمان و ایثار. در ادامه «مروارید‌های سفید» از علی حسن باباییان نویسنده و روایتگر دفاع مقدس به یاد قصه‌های بی نام قهرمانان منتشر می‌شود.


مروارید‌های سفید   به گزارش نوید شاهد ایلام، روز سه‌شنبه اول مهر در مراسم آغازین سال تحصیلی و هفته دفاع مقدس برای دانش آموزان دبیرستانی از خاطرات و راز و رمز‌های دوران دفاع مقدس روایت کرده بودم، وقتی نگاه معصومانه دختران این سرزمین را محو آنچه می‌شنیدند دیدم، به یاد ۴ دهه قبل افتادم که با قد و اندازه آنان و شاید کمتر به عنوان رزمنده‌ای کم سن و سال در شب‌های اول حضور در ارتفاعات قلاویزان، نمی‌دانستم که از کدام سو باید مراقب دشمن باشم و.
فردای آنروز این گونه روایت‌ها را از زبان هم رزمان خود برای دانشجویانم در شروع کلاس، راوی شدم و عجب فضایی متفاوت از دانشگاه دفاع مقدس در جمع دانشجویان ... نسلی که هنوزم ما آن طور که باید آنان را درک نکردیم.
نگاهم به نگاه عمیق و پرمعنای یکی از دانشجویان کلاس متمرکز شد که به نظر منقلب بود، صحبت هایم را قطع کرد و او.
«,زینب محمدی» فرزند یکی از جانبازان دفاع مقدس از دیار ایثار و شهادت «ایوان غرب» اینگونه سرود...

هفته دفاع مقدس

ذهنم را بد جور در گیر کرده بود
تصمیم گرفتم سراغ پدرم بروم تا از او بپرسم
پدرم یکی از استوره‌های دفاع مقدس است
در مسیر دانشگاه تا خانه با خودم گفتم آخر مگر این دفاع مقدس چه بوده که تمام ایران این روز را یاد آوری می‌کنند
به خانه که رسیدم دست و رویم را شستم و کمی سرحال شدم. سمت پدرم رفتم و سوالم را از او پرسیدم؟
پدرم اندکی سکوت کرد و
در فکر فرو رفت
مگر یک سوال ساده چقدر میتوانست مهم باشد که تمام ذهن او را احاطه کند؟
ناگهان دیدم اشک در چشمانش حلقه بست …!
دلم مانند آتش شعله ور شد و تمام جانم را گرفت.
صدای تپش‌های قلبش آنقدر بلند بود که پاهایم را ب لرزه در آورد …
صدایش زدم.
پدر؟!
پدر؟!
بابا …؟
خوبی؟
تا ب خود آمد؟!
مروارید‌های سفید ب ناگاه از چشمش فرو ریخت …
با دستانم اشک هایش را پاک کردم …
ببخشید بابا.
من فقط یک سوال پرسیدم؟!
جبهه برای تو چگونه بود؟
پدرم گفت:
به قیمت سپید شدن مو هایم تمام شد، اما …
جبهه برای من قطعه‌ای از بهشت بود
دل‌ها همه پاک بود و خالص. بدور از ذره‌ای گناه
انگار همه آماده بودند تا شربت شهادت را بنوشند
به راستی که چه زیبا گفت:
کجایید‌ای شهیدان خدایی.
بلا جویان دشت کربلایی
گفت:
اکنون هوایی که تنفس می‌کنیم بوی خون شهدا می‌دهد.
باید با عشق خالص ببویی
پدرم گفت:
در این زمینی که ب آسوده قدم می‌گذاریم خون‌ها ریخته تا گلگون کرد خاک ایران را
گفت: جانبازان دفاع مقدس یادگارانی از جنس عشق و ایثارند.
آنها سقایان تشنگان وطن هستند.
تجسم صبر و مقاومت آنها بی نهایت است
آنها آیینه‌ی ایمانند
و عباس زمانند
نفس هایش بند آمده بود!
چند سرفه کوتاه کرد …
حواسم ب چروک‌های دور چشمش نبود …
ب راستی که تو کوه استقامتی پدر …
حرف هایش بسیار بود و این سرفه‌ی لعنتی امانش نمیداد
یادگار جنگ هنوز در ریه هایش ماندگار بود
نمیدانم ….
اما این را خوب میدانم که از دل نرفته‌اند کوه‌های استوار، سخنوران حقیقت و کبوتران سپهر …
از یاد نمیروند علی اکبر‌ها
عباس‌ها
و زینب‌ها
از یاد نمی‌روند رقیه‌ها
به راستی که ۸ سال دفاع مقدس
تکرار واقعه کربلاست …
تا به خود آمدم، چشم هایم خیس اشک
شده بود. آخر چه گذشته بود که پدرم اینقدر هراسان شد …
بیشتر و بیشتر مشوق گفته هایش شدم
بلند شدم و لیوانی آب خنک ب پدرم دادم تا بنوشد و کمی سر حال شود …
حالش که رو براه شد برایم تعریف کرد.
از لاله‌های پر پر شده گفت
از مادری تنها گفت که در فراغ پسرش به جنون رسیده بود
و صبح تا شب و شب تا صبح را به انتظار
پسرش می‌نشست
از داغ دل دختری گفت که بی پدر بزرگ شد و حسرت نشان دادن نمره‌های بیست به پدرش تا قیامت بر دلش ماند
از دست و پا‌های بریده شده.
از عملیات‌های شبانگاهه و ترس لو رفتن آنها تا سپیدی دم صبح و اضطراب‌ها و دلهره‌های رزمندگان …
پدرم گفت:
زمزمه‌ی اشهد ان لا اله الا الله سرود شده بود در بین رزمنده‌ها
از فکه تا چزابه گفت…
از قلاویزان تا سومار و تنگه کوشک …
از کانال کمیل و هزاران مفقودی که در آن میهمان خدا شدند …
و…
حال عجیبی داشتم … انگار همه‌ی آن رزمنده‌ها برادرم بودند.
دلم عجیب فشرده شد
اکنون اینبار: پدرم دست تنومندش را به زیر چشمانم کشید و اشک هایم را پاک کرد.
به او گفتم
پدر شاید آرزویت شهادت بوده است، اما ...
من از داشتن پدری، چون تو به خودم میبالم، و تا همیشه به تو افتخار خواهم کرد
تو مجروح غزل ایمان عشقی
که در فضای ایثار منتشر میشوی

ادامه دارد...

 

انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه